دل آرام
خســــته ام از زنـــــدگــــــی. . که هرلحظه از اعماق وجودم شعله میکشد که برای گرفتن وبوسیدن آنها حاضری هر لحظه مــــرگ را در آغوش بگیری... نـــفــسبکشم؟؟؟؟؟ اشکهایت را به آرامی از روی گونه هایتپاک کنم به خوبی مــــــراقبت کنی، و خودت بی تفاوت می ایستی خدایا اگر این روزها حرفهایم بوی ناشکری می دهند .... تو ..... به حساب دلتنگی بگذار ...! خدایا من برای سالها مینویسم
امشب دلم بی قراره دلم پره
بايد دختر باشي تا بداني پدر لطيفترين موجود عالم است... هيچوقت جاي دست پدر روي صورتات نخواهد افتاد مگر به نوازش! بايد دختر ِ پدر باشي تا احساس غرور کني... خدایا آرزوهایم در نزدت خاک گرفته اند دیگر نمی خواهمشان بماند برای خودت من به حسرت عادت کرده ام ..... همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند. آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است. بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوءاستفاده می کند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد. آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب “آدم” می دهند»
ما زن ها گذشت رو خوب بلدیم ! لااقل بیا بگو که دیگر به دیدنم نمی آیی... شاید اشکی نشست گوشه ی چشم هایی که به این "" در "" خشک شده اند.!
اگر مرا دوست نداشته باشی با خود گفتم : فراموشش می کنم ! . . . . . بی خود گفتم !
از فریاد تلخی که در وجودم رخنه کرده
و هر لحظه بلندترو محکم تراز لحظه ی قبل ازاعماقوجودم شعله میکشد
و این غــــــــــــم جانسوز را آشکار میسازد،
امــــــا هیچکس جزمن نغمه غــــــمناک آن را نمیشنود...
مــــــن..
مــــــــــن ،
همیشه مــــــن بوده است...
همیشه تنها..
بـــــی کـــــــس...
غــــــمگیــــن...
خسته از زندگی...
امـــــید نیز از من روگردانده..
راه خانه ام را به کلی از یاد برده...
و دیگر هیچوقت باز نمیگردد...
امـــــــید به آیـــــنده...
چه واژه غـــریـــبــــی...
آینده؟!...
کدام آینده؟!..
آینده ای که باید به تــنهایـی طی شود چه آینده ایست؟!...
آینده ای که در آن امید جایی ندارد،چه آینده ایست؟!...
واقعا آینده یعنی چه؟!..
.یعنی اشک ریختن در شب های تنهایی؟!..
یعنی فریاد بی صدایغمی
و هر لحظه بیشتر از قبل زندگی ام رامیسوزاند؟!...
دیگر امیدی به این زندگی ندارم...
کدام زندگی؟!...
زندگی ای که در آن بودن ونبودنم برای اطرافیانم،
حتی عزیزترین کسانم تفاوتی ندارد؟!...
زنـــــدگــــی یعنی چــــه؟!...
یعنی تنهایی اشک بریزی،
دریغ از اینکه دستی اشک هایت را پاک کند...
یعنی خلاء وجود دستانی
آخر زندگـــی بدون دستانت چه ارزشی دارد؟؟؟؟؟
چگونه در هوایی که نفس هایت وجود ندارد،
حتی فکر کردن به اینکه دیگر هیچوقت داشتنت را تجربه نمیکنم
و هرگز نمیتوانمدر عمق دل تنگی هایت
و آغوش خود رامأمن هق هق هایت سازم،
قلب شـــکــستــه ام را از زنده بودن بازمیدارد...
چـــرا؟؟؟...
چـــرا...؟؟؟
چرا روزی آمدی ،
قلبم را تسخیر کردی و با خود بـــــردی..
امــــــــا...
اما نتوانستی از امانتی که در اختیار داشتی،
بلکه آن را همانندجسم بی ارزشی در گوشه ای از اتاقت انداختی
و هر موقع که هوسسرگرمی و تفریح به سرت بزند،
تــلـــنگـــری به آن میزنی ووجود مرا به آتش میکشی
و می نگری و می خندی...
آن قدر برپای طلب،تاول نامرادی نشسته است
که جز تو محبوبی را سراغ نگیریم
و آن قدر بر قلب عاطفه ، خنجر جفا خورده است
که سر به دامان دیگری نسپاریم . . .
سالها بعد که چشمان تـــــــــو عاشق می شوند
افسوس که قصه مادربزرگ درســت بود
هــــــــــمیشه یکی بــــــــــــــــــود و یکی نــــــــــــــــــــبود...
یه چیزی داره گلومو فشار میده
یه جای خالی دارم که با هیچی پر نمیشه
کجایی؟
چه حس بدی دارم....
حتی نمیتونم بنویسم
بابا قربون دستات برم هر جا هستی دستاتو میبوسم
بابا جون الهی دورت بگردم
اونایی که بابا هنوز کنارتونه خاک پاشو رو چشماتون بذارید و قدرشو بدونین....
ازت دورم
ازت دورم
بايد دختر باشي تا ته دلات قرص باشد که
بايد پدر باشي تا بداني دختر عزيزترين موجود عالم است...
تا پدر نباشي نميتواني درک کني دختر داشتن افتخار پدر است!!!
بايد پدر-دختر باشيد تا بدانيد چه شگفتيهايي دارد اين عالم!
چه عزيز است اخم تلخ پدر و ناز دختر...
چه نازک است دل پدر که طاقت ديدن اشک دختر را ندارد...
بايد پدر-دختر باشيد تا...
پدرم، تنها کسي است که باعث ميشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم ميتوانند مرد باشند!!!
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی، روی کاغذِ سفید...
شاهکاری میسازد
به نامِ دیوانگی...!
و من این شاهکارِ را
به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم خریده ام...
تو هر چه میخواهی مرا بخوان
دیوانه ...
خود خواه ...
بی احساس.......
نمیــــــــفروشــــــــــ م..!
فقط وقتـــي حرف تو مي شود...
دلم سيــگار مي خواهـــد...
تا بغضــم را با دود قورت بدهم...
هميــــــن...!! *!
گذشت از بدیها ؛
تهمت ها ،
اشتباهات !
گذشت از اخمها ....
دادها ،
زیر آبی رفتن ها !
اما ....
این ظاهر ماست ؛وقتی دیدین گذشتیم...
بدونید از شما گذشتیم !
ساکت و آروم ....
ما زنهای وفادار همونطور که محکم میمانیم !
محکم هم میرویم ... !!!
دراز می*کشم و می*میرم
مرگ نه سفری بی*بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری...
عاشقی کار غریبیست نمی دانستیم /
عمر مدیون نفس نیست نمی دانستیم /
عشق کار همه کس نیست نمی دانستیم /
در این روزهای پر رفت و بی آمد ...
ندیدی عزیزی را که تمام ِ تلاشش در رفتن بود و نماندن ؟
این آخری ها خبر دیدنش را در کافه ای به من دادند ؛
اگر رفته که هیچ !
اگر در پس ِ رفتنش آمدی بود ، تو قهوه ای تلخ تر از تمامی تلخ ها به حساب من برایش بریز ,
اگر از تلخی اش گله و شکایتی کرد بگو :
فلانی گفت :
این تلخی در برابر رفتنت هیچ است ...!
بگو : که فلانی در به در این کافه و آن کافه ، در پی تو بود بی انصاف...!
Power By:
LoxBlog.Com |